بی نهایت ها

برای تو می نویسم از ...

بی نهایت ها

برای تو می نویسم از ...

احساسی از عمیق ترین لذت ها

باد شدیدی می وزید.  هرچند حتی یک برگ را هم نمی توانست از زمین بلند کند من را به تندی از جا کند. خورشید در بالاترین جای مسیر روزانه اش بود و با تمام قدرتش به زمین آتش می بارید. من حبابی کوچک و تنها  بودم در حیاط آفتابگیر و داغ خانه ای در نقطه تلاقی امواج مست و سرکش هوا و امواج سربزیر و مصمم نور خورشید تابستانی.  

 

مثل همیشه خالی و سبک اما مملو از هستی. میلیاردها سال از عمرم می گذشت. هرچند درست دقیقه ای پیش در لحظه ای که بازیگوشی کودکی سبب ساز هم آغوشی لذت بخش هوا و آب شد پدید آمدم اما پدید آمدنم نمی بایست نقض قانون بقای ماده و انرژی بوده باشد چون گواهی تولدم ممهور به مهر فیزیک بود.   

             

کودک از هستیش در من دمیده بود و ذرات نامتناهی عالم را به طریقی فنا پذیر اما از یاد نرفتنی به شمایل جدید من شکل بخشیده بود. می دانستم که قطره ای آبم و نفسی و حسی غریب. حسی از جنس لذت که به هوا و آب جان بخشیده بود و هستی و نیستی را در هم پیچیده بود. در کشاکش بی ثمر جریان های کم فشار و پر فشار هوا بی هدف به این سو و آنسو می رفتم. زمین زیر پایم آشکار بود. جز ناله کوتاه و بریده بریده جبرجیرکی خسته که در سایه کوتاه کنج دیوار سیمانی حیاط بی آب و علف خانه از تشنگی مشغول جان دادن بود هیچ صدایی نبود. گرچه کودک خود به دنبال بازیچه ای دیگر رفته بود اما گرمی نفسش در هم آمیخته در عصاره ای از حس لذت و رنج هستیم را هدفمند کرده بود اما در این تنهایی و  آتش که دنیایم را فرا گرفته بود یافتن هدفی برای زندگیم آرزویی پوچ و بی معنی نبود؟ شاید بودن خود هدفی بود برای بودنم؟ اما هدف هر چه بود درهم تنیده بود در احساس لذت و رنج حاکم بر وجودم. اما این احساس که خود یادگاری از نفسی هوس آلوده بود آیا قوانین فیزیک را به رسمیت  می شناخت؟شاید باید پرواز می کردم و بالاتر می رفتم؟ آری! لذت در اوج کشیدن و بالا رفتن بود. لذت در تماشای زیبایی و عظمت حیاط از بالای دیوار بود. اما نه! بالاتر از حیاط خانه. لذت در فراتر رفتن از حصار دیوار و دیدن آن سوی آن بود. لذت در هیجان اکتشاف و دانستن بود. هدف در شناختن بود.  

 

به خود بالیدم چون وجود داشتم و هستیم معنایی داشت. در انتظار جریان باد مساعدی برای از جا کندن و به بالا خیز برداشتن بودم که  به ناگاه بادی وزیدن گرفت. باد سرمست از نیروی حیات بخش خورشید با سرزندگی و شوخ طبعی چند برگ خشکیده را از جای بلند کرد تا باضرب آهنگ جانبخش طبیعت رقصی طربناک آغاز کنند و مسیرش را پیچ وتاب خوران به سوی من ادامه داد. وجودم سرشار از شادی شد. لحظه ای دیگر من نیز سوار بر بال نسیم طربناک اوج می گرفتم و بالا و بالا تر می رفتم و حصار و دیوار ها را پشت سر می گذاشتم و چشمانم به گستره بی انتهای هستی روشن می شد. لحظه ای بیش تا پی بردن به اسرار کائنات فاصله نداشتم. من نیز ز بالا بودم و بالا می رفتم! که ناگهان شادی در وجودم خشکید. صدای جیر جیر  جیر جیرک در وجودم معنی شده بود: فقط یک قطره آب. جیر جیرک از بی آبی در حال مرگ بود. 

 

 اگر فقط یک قطره آب لبان خشکیده اش را مرطوب می کرد آتش رو به خاموشی هستیش شعله ور می شد و به او نیرویی می بخشید تا بتواند بالهای خسته اش را بگشاید و به بالای دیوار پر بکشد و از این ورطه خشک و هولناک جان به در برد و در آن سوی دیوار های سیمانی این حیاط در سایه درختی آبی و ماوایی بیابد. نه! لذت بالارفتن و پر کشیدن و دیدن و شناختن به کلی برایم رنگ باخته بود. باید کاری می کردم. نباید می گذاشتم دنیا از شنیدن آواز بالهای جیرجیرک بی نصیب بماند. تصمیمم را گرفتم. درست پیش از رسیدن نسیم سرخوش خودم را به جریان هوای سرد و سنگین رو به پایین کشاندم و سوار بر آن خود را به جیر جیرک رساندم و با پوسته نازک پیکرم بوسه ای به لبان خشکیده جیرحیرک زدم. به ناگاه در یافتم که دیگر چیزی نیستم جز قطره آبی بر لبان جیرجیرک و احساسی از عمیق ترین لذت ها.

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 19 فروردین 1390 ساعت 10:11 ب.ظ http://whitehour.persianblog.ir/

همه چی یه طرف عکس این بچه یه طرف

خوبی خانم؟

آره بچه مون دوست داشتنیه
مرسی شما خوبی؟ دلم واسه نظراتت تنگ شده بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد