بی نهایت ها

برای تو می نویسم از ...

بی نهایت ها

برای تو می نویسم از ...

*

دیگه دارم عادت می کنم به نبودت ...

راه و بی راهه

راه ها به تو ختم می شود و بی راهه ها به من   

تنهایی

پدر خیال می‌کرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد، تنهاست .  

نمی دانست که تنهایی را فقط در شلوغی می‌شود حس کرد. 

 

*

مثل همیشه دلتنگتم ....   

همین ....

آشنای رویایی من

نمی شناسمش
 

با آنکه آشناست
 

غریب و قریب است
 

همچو افسونگران روحم را تسخیر نموده
 

در بندش گرفتارم
 

چیزیست فراتر از فهم
 

می بینمش
 

نه در دنیا که در رویا
 

زیباست و باوقار
 

استوار و شکننده
 

می بینمش
 

نه به شکل دگران
 

که به خود می ماند
 

مغرور
 

نجیب
 

من صدا می کنمش
 

او نگاهی بر من ، خامو ش
 

نرم و آهسته 


چونان پرنده ای  

 افراشته بال قصد رفتن دارد
 

می گویمش اندکی آهسته
 

ولی...
 

می دانم
 

او می رود
 

و من می مانم بر جای
 

مغموم و حیران
 

با کوله باری از ن دانم ها و ناشناخته ها
 

آری
 

او می رود بی آنکه بشناسمش 

 

                                                                      با مهر و امید آلا