نمی شناسمش
با آنکه آشناست
غریب و قریب است
همچو افسونگران روحم را تسخیر نموده
در بندش گرفتارم
چیزیست فراتر از فهم
می بینمش
نه در دنیا که در رویا
زیباست و باوقار
استوار و شکننده
می بینمش
نه به شکل دگران
که به خود می ماند
مغرور
نجیب
من صدا می کنمش
او نگاهی بر من ، خامو ش
نرم و آهسته
چونان پرنده ای
افراشته بال قصد رفتن دارد
می گویمش اندکی آهسته
ولی...
می دانم
او می رود
و من می مانم بر جای
مغموم و حیران
با کوله باری از ن دانم ها و ناشناخته ها
آری
او می رود بی آنکه بشناسمش
با مهر و امید آلا