بی نهایت ها

برای تو می نویسم از ...

بی نهایت ها

برای تو می نویسم از ...

من تورو دوست میییییی دارم


غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند


دکتر شریعتی   

 

 

خاطرات کودکی یادش بخیر

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org۳ 

اولین روز دبستان بازگرد


 کودکی ها شاد و خندان باز گرد


 بر سوار اسب های چوبکی


باز گرد ای خاطرات کودکی



خاطرات کودکی زیباترند


یادگاران کهن مانا ترند


درسهای سال اول ساده بود


 آب را بابا به سارا داده بود



درس پند آموز روباه و خروس


روبه مکار و دزد و چاپلوس


روز مهمانی کوکب خانم است


سفره پر از بوی نان گندم است



کاکلی گنجشککی باهوش بود


فیل نادانی برایش موش بود


با وجود سوز و سرمای شدید


ریز علی پیراهن از تن می درید



تا درون نیمکت جا می شدیم


ما پر از تصمیم کبری می شدیم


پاک کن هایی ز پاکی داشتیم


یک تراش سرخ لاکی داشتیم



کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت


دوشمان از حلقه هایش درد داشت


گرمی دستانمان از آه بود


 برگ دفتر ها به رنگ کاه بود



همکلاسیهای درد و رنج و کار


بچه های جامه های وصله دار


بچه های دکه سیگار سرد


کودکان کوچک اما مرد مرد



کاش هرگز زنگ تفریحی نبود


جمع بودن بود و تفریقی نبود


کاش می شد باز کوچک می شدیم


لااقل یک روز کودک می شدیم



یاد آن آموزگار ساده پوش


یاد آن گچها که بودش روی دوش


ای معلم نام و هم یادت به خیر


یاد درس آب و بابایت به خیر


ای دبستانی ترین احساس من


بازگرد این مشقها را خط بزن


بازهم هوای گریه دارم.....

 

 

 

 

 

 این روزها عجیب است حال من و آسمان بالای سرم... 

میترسم بغض هردوی ما بشکند و دنیا را سیل ببرد... 

این روزها همه جا عید است و من نیز درونم غوغای عید است ونیست ... 

دیگر برای آمدن بهار خوشحال نمی شوم! 

همه ی خیابان ها میخندند و همه جا شلوغ است!!  

یادم می آید از بچگی هایم  

ای کاش باز هم بچه بودم 

که با خریدن کفش و لباس عید خوشحال می شدم!! 

من همچنان سردرگم کوچه های زندگیم 

بدجوری احساس تنهایی می کنم  

تصمیم ها فراوان اند برای گرفتن 

 اما .... 

ترس از شکست اجازه نمیدهد بار دیگر کبری شوم و تصمیم هایم را بگیرم...   

دلتنگی هایم امان خوب زیستن را از من گرفته است،امان بهاری بودن را از من گرفته است برای تو دلتنگم  

من پناهی می خواهم ... 

همدمی ... 

یاری... 

که او هم مثل خودم دلتنگم شود 

بخوانم از کلامش دلتنگیش را.... 

و این منم زنی تنها در انتهای فصلی سرد...

عشق یعنی این...

 

عشقبازی به همین آسانی است...

که گلی با چشمی

بلبلی با گوشی

رنگ زیبای خزان با روحی

نیش زنبور عسل با نوشی

کارهمواره باران با دشت

برف با قله کوه

رود با ریشه بید

باد با شاخه و برگ

ابر عابر با ماه

چشمه ای با آهو ، برکه ای با مهتاب

و نسیمی با زلف

دو کبوتر با هم

وشب و روز و طبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی است...

شاعری با کلماتی شیرین

دست آرام و نوازش بخش بر روی سری

پرسشی از اشکی

وچراغ شب یلدای کسی با شمعی

و دل آرام و تسلا

و مسیحای کسی یا جمعی

عشقبازی به همین آسانی است...

که دلی را بخری

بفروشی مهری

شادمانی را حراج کنی

رنج ها را تخفیف دهی

مهربانی را ارزانی عالم بکنی

وبپیچی همه را لای حریر احساس

گره عشق به آنها بزنی

مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند

عشقبازی به همین آسانی است...

هر که با پیش سلامی در اول صبح

هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری

هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی

نمک خنده بر چهره  در لحظه کار

عرضه سالم کالای ارزان به همه

لقمه ی نان گوارایی از راه حلال

و خداحافظی شادی در آخر روز

و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا

و رکوعی و سجودی با نیت شکر

عشقبازی به همین آسانی است...

با تو تکرار می شوم
آرام
سرخوش
و آزاد..
با تو
با آوای واژه هایت
با ترنم بی وقفه شادمانی
می خندم
و تو
هیچ نمی دانی..
به چه دلخوشم!