این روزها عجیب است حال من و آسمان بالای سرم...
میترسم بغض هردوی ما بشکند و دنیا را سیل ببرد...
این روزها همه جا عید است و من نیز درونم غوغای عید است ونیست ...
دیگر برای آمدن بهار خوشحال نمی شوم!
همه ی خیابان ها میخندند و همه جا شلوغ است!!
یادم می آید از بچگی هایم
ای کاش باز هم بچه بودم
که با خریدن کفش و لباس عید خوشحال می شدم!!
من همچنان سردرگم کوچه های زندگیم
بدجوری احساس تنهایی می کنم
تصمیم ها فراوان اند برای گرفتن
اما ....
ترس از شکست اجازه نمیدهد بار دیگر کبری شوم و تصمیم هایم را بگیرم...
دلتنگی هایم امان خوب زیستن را از من گرفته است،امان بهاری بودن را از من گرفته است برای تو دلتنگم
من پناهی می خواهم ...
همدمی ...
یاری...
که او هم مثل خودم دلتنگم شود
بخوانم از کلامش دلتنگیش را....
و این منم زنی تنها در انتهای فصلی سرد...