نمی شناسمش
با آنکه آشناست
غریب و قریب است
همچو افسونگران روحم را تسخیر نموده
در بندش گرفتارم
چیزیست فراتر از فهم
می بینمش
نه در دنیا که در رویا
زیباست و باوقار
استوار و شکننده
می بینمش
نه به شکل دگران
که به خود می ماند
مغرور
نجیب
من صدا می کنمش
او نگاهی بر من ، خامو ش
نرم و آهسته
چونان پرنده ای
افراشته بال قصد رفتن دارد
می گویمش اندکی آهسته
ولی...
می دانم
او می رود
و من می مانم بر جای
مغموم و حیران
با کوله باری از ن دانم ها و ناشناخته ها
آری
او می رود بی آنکه بشناسمش
با مهر و امید آلا
دیشب دوباره بعد از چند ماه اومدم سراغ این وبلاگم مطالبشو زیر و رو کردم همشون بوی دلتنگی می داد و تو از این قضیه ناراضی هستی که من دلم واسه ات تنگ میشه .
شایدم می ترسی دلتنگی هام کار دستت بدن
نمی دونم
ولی دیگه ایمان دارم که تو هم منو دوست داریو فقط داری یه کاری می کنی که من ازت دور باشم .
امیرعلیه خودم
امروز تنها راه رسوندن این دلتنگی های همیشگیمو همین خونه ی قدیمیمون دیدم و دوباره می خوام بنویسم . از تو و برای تو
طناب را بر گردن ِ احساس
آن روز ، خودم انداختم!
و احساسم از سقف سینه ام آویزان
به هر تکان
دوست داشتن را از یاد می برد..
باید از یاد می برد
چون تو محو شده بودی در زندگی ام ......
تویی نبود....
و همچنان در فکرم جاری ماندی
تو رفتی بدون خداحافظی
تو رفتی و من با هزاران علامت سوال ماندم
گیج
مات
هر ثانیه
قدمی به زمین نزدیکتر می شوم
واژه هایم می جوشند
دوست دارم
شعر رفتن را
یک بار دیگر
از آن سوی آمدن ! از هرگز نیامدن
بنویسم
ای بی خبر از من
این آخرین کلام ِ من با توست
حال ِ من
پشت تمام ِ پنجره های شهر جامانده است!..
پنجره را باز کن
دستت را زیر آسمانی بگیر
که تا به ما رسید
همه ی فانوس هایش مُرد
و حال دستانت
حال ِ من را خوب می دانند
من از چترها هم بارانی ترم
من از چترها هم بارانی ترم
با تخلص از نوشته آقای محمد مرکبیان