بی نهایت ها

برای تو می نویسم از ...

بی نهایت ها

برای تو می نویسم از ...

زن می خوام یا نمی خوام ؟؟ :-)

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.

تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.

حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود.

ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود!

چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید.

من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود.

دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.

خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد.

البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است، هم خوشمزه تر است تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد.

زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین!

اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید.

ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم.

اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است.

اما بعدا فهمیدم که قهر بهتر از دعواست.

آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان!

البته زندان آدم را مرد می کند. تازه عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است تا برود زندان که آیا مرد بشود یا نشود!


این بود انشای من ...

تو دستهایم را رها نکن

دفعه پیش که در کوچه پس کوچه های زندگی گم شده بودم با خودم عهد کرده بودم که اگر بیابمت رهایت نخواهم کرد.

گفته بودم دستهایت را محکم می گیرم و هر کجا که بروی می آیم هر کجا که با شی خواهم بود.

هر که را دوست بداری دوست خواهم داشت و هر که را دشمن بداری دشمن.

اما نمی دانم نمی دانم کجای قصه از دستان تو جا ماندم.

نمی دانم در کدام لحظه حیات جای پا ها یت را گم کردم.

حالا هی می گردم هی می گردم اما پیدایت نمی کنم.

می دانم که می دانی چه سخت است نداشتن تو

نه حتی دور بودن از تو

می شود یک لطفی در حقم بکنی ؟؟ می شود تو پیدایم کنی؟

اصلا می شود اینبار تو دستم را رها نکنی؟

می دانم خواسته زیادی است اما می شود ......

من آنقدر شیطان و بازیگوشم که حواسم به هیچ چیز نیست می شود تو حواست به من باشد؟

راستش فکر می کنم سر به مهرترین آدمها هم اگر تو نگاهشان نداری با نیروی گریز از مرکز انسان بودن به دوردست ها پرتاب می شوند.

می شود.؟؟؟:(

*

دیگه دارم عادت می کنم به نبودت ...

راه و بی راهه

راه ها به تو ختم می شود و بی راهه ها به من   

تنهایی

پدر خیال می‌کرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد، تنهاست .  

نمی دانست که تنهایی را فقط در شلوغی می‌شود حس کرد.